حکایت بعضی از آدمها
روزی زنبور و مار باهم بحث شان شد مار گفت((انسان ها ازترس ظاهر خوفناک من میمیرند نه به خاطر نیش زدنم)) اما زنبور قبول نکرد... مار برای اثبات حرفش، با زنبور قراری گذاشت... آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود... مار رو به زنبور کرد و گفت: من چوپان را نیش میزنم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش،سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن..... ahmad051 ویدیوهای مرتبط
ویدیوهای جدید